من آن سنگ مغرور ساحل نشینم که می رانم از خویشتن موجها را
خموشم ، ولی در کف آماده دارم کلاف پریشان صدها صدا را
چنان سهمناکم که از هیبت من نیاید سگ ماهیان در پناهم
چنان تیز چشمم که زاغان وحشی حذر می کنند از گزند نگاهم
صدفها و کفها و شنهای دریا به مرداب رو می نهند از هراسم
من آن سنگم ، آن سنگ ، آن سنگ تنها که هم آشنایم ، که هم ناشناسم
غبار مرا گرچه دریا بشوید ولی زنگ غم دارد آیینه ی من
مرا سنگ خوانند و دریا نداند که چون شیشه قلبی است در سینه ی من
نظرات شما عزیزان:
|